کابوس

ساخت وبلاگ
امروز داشتم ی رمان میخوندم...درباره دختری بود که یهو میفهمه سرطان داره و فقد 6ماه زنده اس...میفهمه ک تاحالا از زندگیش هیچ لذتی نبرده قدرشو ندونسته ...سعی میکنه از فرصت باقیماندش همه ی استفاده رو ببره و تک تک لحظه هاشو قدر بدونه..بره دنبال ارزوهاش و خیلی از اولین بارها رو تجربه کنه نمیدونم چرا این رمان اینقدر منو ب فکر برد...اینکه تاحالا از زندگیم هیچ لذتی نبردم...فقد منتظرم روزای خوب برسه غافل ازینکه روزای خوب همینایی بود ک گذشت و دیگه برنمیگرده...از کجا معلوم ک من کمتر از 6ماه وقت نداشته باشم؟مرگ ک خبر نمیکنه...یهو میاد و میبینم ک تو عمر 20سالم هیچ کاری نکردم و ب هیچ کدوم از هدفام نرسیدم هیچ وقتم خوشحال نبودم..چرا همین الان همه لحظه هامو قدر ندونم...شاید اخرین بهاری باشه ک میبینم..کاش بتونم یخورده زندگی کنم ک دیگه حسرت روزای رفته رو نخورم   پ.ن:امروز انگار حال و هوای همه چی شبیه رمانم شده...این متنم الان دیدم   گاهی برات یه اتفاق غیر منتظره پیش میاد که تا مدت ها از ذهنت بیرون نمیره. ماشینی که بعد یه ترمز طولانی، دقیقا کنار زانوت متوقف میشه.. حس و حال آدم بعد فرود اضطراری پروازی، که تو کابوس...
ما را در سایت کابوس دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fmymyth5 بازدید : 68 تاريخ : پنجشنبه 5 اسفند 1395 ساعت: 17:03